هوالرّزاق
صبح زود فاطمه خانم مادر خانواده از خواب بر می خیزد جای دم می کند ، میز را میچیند در راس میز چای شیرین با پنیر برای همرش آقا بهروز در سمت راست برای پسر دلبندش کیارخ مرباّی توت فرنگی مورد علاقه اش با کره ی گوسفند را می گذارد در سمت چپ میز برای دخترش تهمینه که ناز نازی پدرش است کره با عسل می گمارد وبالاخره در انتهای میز برای خود خامه و عسل می گذارد اوّل دم اتاق همسرش می رود و می گوید : آقای دکتر بهبهانی به بخش صبحانه ،آقای دکتر بهبهانی
به بخش صبحانه سپس به اتاق دخترش می رود و بالای سر اورا نوازش می کند تا بیدار شود .
آخ خدای من حالا نوبت منه بد بخته چون نوازش تو کار پدرم نیست اه اه اومد کیارخ کیارخ بلند شو بیا صبحونه حیف میل کن
زود باش وگر نه آب خنکه که رو تمام هیکل قناست بریزه البتّه مرد خوبیه ها فقط یکمی خیلی خوش اخلاق نیست حرف اوّل رو می زنه واصلا از مخالفت خوشش نمیاد کم شوخی می کنه و خیلی زد حاله میونه ی خوبی هم با دایی فرهادم نداره اخ اخ اگه جونم و رو دوست دارم باید فلفورت سر میزه صبحانه باشم . سلام بابا ، کیارخ چرا مثل سرباز ها راهد میری آخه می دونی
بابا فکر می کنم هیچگجا مثل سرباز خونه ساعت 30/5 صبح بیدار نمی شن حرف اضافی مو قوف سرباز سریع سر میز
صبحانه و اگر نه کتک آب دار ادامه ی این داستان خیلی جالب است وهفتم رو صفحه می آید